top of page

ادغام با نور

گاهی می توان مثل یک پرنده در آسمان اوج گرفت و آمد
و با سر بالا بر روی ماسه بنشین و آواز بخوان

"فقط برای شادی، فقط برای شادی، فقط برای شادی...
شادی، انتظار چیزی که در روح شماست.
روحت با گرمی و آرامش و درک هستی...

این حس پرنده ای است که وقتی به اسرائیل رسیدم به من دست داد.
وقتی برای اولین بار به اسرائیل می رسم، نه مثل بقیه، در فرودگاه بن گوریون، این احساس پرنده در حال پرواز را دارم.

من برای اولین بار به اسرائیل رسیدم، نه در فرودگاه بن گوریون، بلکه در وسط بیابانی نه چندان دور از مرز بین اسرائیل و مصر.
اولین باری که برای اولین بار به اسرائیل پرواز کردم، نه به فرودگاه بن گوریون، بلکه به وسط بیابانی نزدیک مرز اسرائیل و مصر پرواز کردم.
به ندرت از فرودگاه نظامی استفاده می شود. آهن ما
پرنده آهنی فرود آمد، و همانطور که ما از سطح شیب دار به سمت زمین پایین آمدیم،

مقاومت در برابر میل به اتحاد مجدد غیرممکن بود
عجله داشتم تا با این سرزمین مقدس و کهن، به سختی به دست آمده و
... به سختی برد. با چنین شن و ماسه زرد فرو ریخته، غرق می شود
در گرمای چهل درجه.

نشستم و دستانم را در شن فرو بردم، انگار در آب مقدس اردن.
آب مقدس اردن. از دستانم چکید، آواز خواند و در آفتاب می درخشید.
و در آفتاب رنگهای پاکی و آرامش می درخشید...

اینجاست، سرزمین مقدس. در دستان من است و مهمتر از آن
در قلب زنده و نفس گیر من...

من نمی خواستم به جایی بروم که تمدن در آن نصب شده بود
تهویه مطبوع و تپه های زرد کویر

شیشه. همه چیزهایی را که به من آموخته بودند فراموش کردم: لباس ها، لباس هایی که می پوشیدم، لباس هایی که در ماشینم می پوشیدم.
لباس، غذا، همراهی سرما و

چهره های خالی...

می خواستم اینجا به عنوان یک پرنده شادی، یک پرنده آزاد دوباره متولد شوم.
پرنده آزادی، یکی از پرنده های زرد رنگ
از شن های زرد...

اما اتوبوس رسید و ما را مثل یک موجودی مناسب بار کرد.
اتوبوس رسید و ما را مثل یک وسیله ضروری سوار کرد و به هتلی برد. به کسی که بسیار زیاد است

شیشه ای با ارتفاع چند متر به ما ارائه می کند
برای دیدن جهان از طریق آن، یا بهتر است بگوییم، تمام آنچه باقی می ماند
از این دنیا، از این سرزمین زیبای تولد دوباره.
روح ها
رفتم تو اتاق، روی تخت دراز کشیدم و توی یه نرم فرو رفتم
احساس ابریشمی راحتی اما افکار من این بود
آنجا در صحرا، در میان طوفان های شن و گرمای ظهر.
یخ زدند و خود را تسلیم باد و آرامش کردند...

صبح زود بیدار شدن و انگار از زمان ترسیده
از زمانی که برای خواب تلف کرده بودم، سریع به طبقه پایین رفتم

به لابی و درهای شیشه ای اجازه دادند از قفس بیرون بیایم
از زندگی...
دوباره آزاد شدم، قلبم طنین انداخت.
در خیالم به سمت دریا، به دریای سرخ، برای
در اسرائیل دنیاهای آب بسیار متفاوتی وجود دارد
از عناصر... و با پاهایم که دوباره در شن فرو رفتم، به سمت بالا رفتم
اسکله دوستم که با من آمده بود ایستاده بود.
با من، و با احتیاط به آبی، شفاف و
آب آبی گرم
- چرا شنا نمی کنی؟ - من پرسیدم.
- اما آنقدر ماهی در آب است که می توانند من را گاز بگیرند.
شانه هایم را بالا انداختم و از اسکله به داخل دریا پریدم.
آب زلال، گرم و مخملی بدنم را فراگرفت
بدن خسته شهرم را از بین بردم و بقایای خواب را از بین بردم...

دستم و دوستم را آهسته تکان دادم، انگار به من اعتماد نداشتم.
دستم را تکان دادم و دوستم به آرامی پا به آب گذاشت که انگار به من اعتماد ندارد. یک دقیقه بیشتر نگذشته بود که دوباره از آب بیرون آمد

در عرض یک دقیقه، او دوباره روی اسکله فریاد می زد و پایش خونریزی می کرد.
پایش خونریزی داشت من هم بالا رفتم و با تعجب خیره شدم

به او و به سطح آرام دریا که تا آسمان کشیده شده است.
بین او و سطح آرام دریا که به سمت آسمان کشیده شده بود به این سو و آن سو خیره شدم.

- ماهی، دوستم با ناراحتی گفت: من دیگر شنا نمی کنم.
"من دیگر شنا نمی کنم.
و با تعجب و پشیمانی به پایش خیره شدم
انگار خودم را در ماهی مجسم کرده و آن را گاز گرفته ام. من ماهی نیستم،

من پرنده ام، حال تناسخ دیروز روحم را به یاد آوردم.
تناسخ روح من. ماهی هرگز در بیابان شادی نمی کند.

هرگز آهنگی را با سر بالا نخواهد خواند. در بالا .
بالاتر از همه ما، بالاتر از همه غرق شدن ما در بی ایمانی

برای ساعت ها، روزها، سال ها، زندگی ها، ما را با خود آغشته می کند
افکار و ترس های تاریک آن، ما را نابود می کند
ایمان و اعتماد ما. به جای آن ایمان بی حد و حصر به خودمان،

خود زمینی و ابدی که فقط قادر به تعالی است
فضای یک زندگی زمینی واحد بدون برخاستن
و نه افتادن، نه هدف گرفتن حقایق، بلکه برگرداندن
روزهای دقایق به ظاهر بی پایان

   



اولین عکس


اولین بار که دیدم چه حسی داشتم
ضربان قلب کوچکی دو برابر قلب من است
دو برابر سرعت خودم... هیجان و شادی و...

خوشبختی زیاد و زیاد چنین واقعی، زنانه، انسانی...
... خوشبختی انسان. وقتی از مطب دکتر بیرون آمدم،

صورتم روشن شد پسرم به سمت من دوید و قاپید

عکسی که در دستانم گرفته بودم. اوه، چه بزرگ -
بچه بزرگ نه، جواب دادم، او فقط یک بچه است.

پس چرا اینقدر چشم درشت! من لبخند زدم. نه،
پسر، این یک چشم نیست، تمام بچه است. اما پسرم این کار را نکرد

او حرف من را باور نکرد، به نظرش پایبند بود. فکر کردم چشم یک چشم است.
فکر کردم چرا با پسرم دعوا می کنم؟

سوار ماشین شدیم و از نخیموف تمام شد
از خیابان نخیموف به عکس خیره شدیم.

من بودم، بعد پسرم و بعد شوهرم. اینجاست، لحظه ای از خوشبختی که ارزش زندگی کردن را دارد.
ارزش زندگی کردن را دارد



 
پدر و سورتمه


پدر چقدر سخت و دشوار است زندگی بدون او
♪ وقتی نیست، وقتی با دست سنگین مردانه اش نیست ♪

وقتی او آنجا نیست، اما شما می دانید که او آنجاست، اما نه با شما
اما جایی جدا از دنیای خودش با غم هایش

و شادی های او اما مال تو نیست!!! وقتی تو باشی پیشت نمیاد...
وقتی به سختی می گویید: "خوب می شود یا من برای تو خوشحالم.

برای شما. وقتی خوب کار می کنید و همه افراد اطرافتان از شما خوشحال هستند، فهمیدن آن آسان است.
این چیزی است که خانواده و دوستان شما از آن خوشحال هستند. آنها

آنها به سمت شما می آیند و می گویند: "ما در Fb دیدیم که شما داستان خود را در سالنامه آورده اید.

داستان شما در گلچین "یخ و آتش". صمیمانه خوشحالم برای -
"ما واقعا برای شما خوشحالیم! چه خوب است که افرادی هستند که می توانند
برای دور شدن از واقعیت در چنین شرایط سختی

و ایجاد کنید!

و من با آنها شاد می شوم، ما در یک کافه از فنجان های پلاستیکی چای می نوشیم، موسیقی مدرسه ای که می نوازند.
فنجان در کافه مدرسه موسیقی گنسین

و قلب من از چنین کلمات تشویقی گرم می شود
دلم برای چنین سخنان دلگرم کننده و شادی از سوی چنین غریبه هایی که پسرم با آنها همراه بود، بسیار گرم است
چنین سخنان تشویق کننده و شادی از سوی غریبه های نزدیک پسرم - که با فرزندانشان درس می خوانند - دوباره مرا به هم پیوند می دهد.
پسرم که با بچه هایشان در یک آموزشگاه موسیقی درس می خواند، قلب من را به اشتراک گذاشته است.

اما هنوز وقتی به آن فکر می کنم قلبم سخت است
من به پدرم فکر می کنم. او هم می توانست زنگ بزند و چند کلمه حمایت از من هم بگوید.
چند کلمه دلگرم کننده اما نمی کند چون نمی داند
چون نمی‌داند، چون نمی‌خواهد بداند من در چه زندگی هستم

و چه چیزی مرا به گریه می اندازد یا چه چیزی مرا خوشحال می کند. و بعد خودم صداش می کنم:
"بابا سلام!"
"سلام، شما هستید؟" - صدای خیلی آشنا را می شنوم...
...اما خیلی دور

"بابا، من داستانم را بیرون آوردم!" بابا، داستان من تمام شد!
تبریک می گویم؟"

"تبریک. باشه، خداحافظ."
حالا او می داند، حالا حتی به من تبریک گفته است.
اما چرا من همان حس پرواز را حس نمی کنم
که از صحبت های افرادی که در آموزشگاه موسیقی نمی شناسید دریافت می کنید؟
از مدرسه موسیقی؟ و این هم پدرم... بله، البته، ما همدیگر را ندیده ایم
برای مدت طولانی، و زمانی که ما واقعا این کار را انجام دادیم، من نبودم

پنج ساله... اون موقع آره یادمه چقدر خوشحال بودم...
وقتی در جنگل می دوید و در برف تا زانو فرو می رفت خوشحال بود.

برف تا زانوهایش بود، اما مرا سوار سورتمه اش می کرد.
"سریعتر! سریعتر! - پرسیدم. - بابا، بیشتر!"
از کجا می‌توانستم بدانم که این آخرین لحظات است
خوشحالی که با پدرم داشتم و خیلی زود...
طلاق پدر و مادرم، معاوضه آپارتمان و زندگی...
یک متفاوت، نمی دانم چه خواهد شد، اما بدون او، بدون او،
خیلی نزدیک و عزیز برای همیشه
او می ماند، اما برای من تقریباً زودگذر خواهد بود.

من گهگاه او را با مادرم تلفنی می شنوم.
تلفنی با مامانم حتی یک اسباب بازی به من بده یکی اما...

دارم ذخیره می کنم این یک اسباب بازی کوچک است، یک اسباب بازی بزرگ با چشمان خنده دار.
چشم ها. و خوشحالم ولی یه جورایی ناراحتم. من نمی فهمم
چرا همه چیز اینقدر تغییر کرده است سپس شروع به درک می کنم
و او را فراموش کن قبل از مؤسسه مدت زیادی او را به یاد ندارم.

ناگهان پدرم مرا پیدا کرد، حتی یک ساندویچ به من داد
یک رول سوسیس، در حالی که ایستاده ام و گیج به آن خیره شده ام

در دیوارهای مؤسسه من متوجه شدم که پدر من است، او است

می فهمم که پدرم است، او به دیدن من می آید، خوشحالم که این کار را کرد، سپس دوباره همه چیز او را فراموش می کنم.
چند سالی که نصف عمرم می گذرد دوباره فراموشش می کنم.

از زندگی من، زیبا و بسیار پیچیده است. و زنگ میزنم
به او زنگ می زنم، کمک می خواهم.
"تو پدری، کمکم کن."
اما هیچ کمکی نیست و او هم نیست. دوباره فراموشش کردم
و دوباره سالها می گذرند، زندگی زیبا می شود و من
دوباره به پدرم زنگ می زنم!

"حالم خوبه! "شاید به مقداری نیاز داشته باشی...
کمک؟"

و من متوجه می شوم، زندگی او اینطور نیست

آسان، برعکس او تنهاست، با حقوق بازنشستگی اش زندگی می کند، وضعیت سلامتی اش هم خوب نیست.
سلامتیش هم چندان خوب نیست

او به من نیاز دارد، بالاخره به من نیاز دارد!
و دوباره همدیگر را پیدا می کنیم. حالا به سمتش می دوم
دستش را رها نمی کنم، نمی توانم رها کنم

# در صورت ناپدید شدن دوباره ... # و سپس زمان با هم بودن ما آغاز می شود.
ما اغلب یکدیگر را می بینیم، اغلب اوقات، تعطیلات را با هم جشن می گیریم.
ما زیاد همدیگر را می بینیم، تعطیلات را با هم جشن می گیریم، در مورد همه چیز تلفنی صحبت می کنیم و او به زندگی من، زندگی من علاقه مند است.
او به زندگی من و پسر کوچکم علاقه مند است.

و آیا در آن زمان فکر می کردم که دوام نخواهد داشت؟
که دوباره برای همیشه با هم نبودیم... و چرا یکدفعه بود

از نو؟ شروع کردم به سرزنش کردنش که به اندازه کافی به او اهمیت نمی دهد.
که به او فکر نمی کردم، که به او اهمیت نمی دادم. که ذهنم این بود...
همه چیز در مورد من و کودک است. اما این درست نیست.

من او را خیلی دوست دارم و می خواهم در کنارش باشم، او را احساس کنم،
تمام افکار او را درک کنید
اما من باور دارم، هنوز هم معتقدم که روزی همدیگر را پیدا خواهیم کرد

همدیگر را پیدا کنید و برای همیشه با هم باشید. و ما میبوسیم...
هر روز، هر جلسه کوتاه، هر تماس تلفنی...
روی تلفن حتما اتفاق می افتد. بابا من ازت میخوام که...
با من تماس بگیرید، با من صحبت کنید، با من صحبت کنید تا من

قلبم را مثل آن زمان در برف پوشیده گرم کن
در جنگل های برفی، زمانی که ما هرگز از هم جدا نبودیم، زمانی که من پنج ساله بودم.
من مشتاقانه منتظر آن هستم.

کتابخانه روستا

کتاب را بخوانید. به سرعت، در یک روز. رفتن به کتابخانه با مادربزرگ.
مادربزرگ به کتابخانه. خانه چوبی. یک ایوان. باز کن-
در آبی را باز می کنیم و... بوی کتاب می آید.

قفسه های کودکان در سمت چپ، قفسه های بزرگسالان در سمت راست. من می روم، تحویل می دهم

کتاب. کتابدار باور نمی کند من قبلاً آن را خوانده ام. لبخند می زند
او لبخند می‌زند، می‌گوید: «به من بگو درباره‌ی کتاب چیست، به او می‌گویم.

او با تعجب می‌گوید: «پس یکی دیگر بگیر. من به سمت راست می‌روم

به بخش بزرگسالان من جنی گرهارت، نویسنده مورد علاقه من را دریافت کردم.
نویسنده مورد علاقه من کتابدار دوباره تعجب می کند. آیا قرار است سخت باشد

خواندن؟ سرم را تکان می دهم. اسمم را روی یک برگه برای کتاب امضا می کنم.
برای کتاب. خوشحال میرم عجله دارم یک فنجان شیر بریزم.

و یک بیسکویت بردارید و کنار پنجره بنشینید و بخوانید، بخوانید، بخوانید...

رفتن به اداره پست برای تحویل گرفتن مامان
یکشنبه است، به اداره پست می رویم تا به مامان زنگ بزنیم.

در امتداد جاده غبارآلود قدم می زنیم. ما رسیدیم. یک خانه درختی کوچک
یک خانه درختی کوچک، در را باز می کنیم. صندلی، بلند

یک پیشخوان، مانند یک مغازه. ما یک تماس با مسکو را سفارش می دهیم.

نشسته ایم و منتظریم تا تلفن زنگ بخورد. ما مدت زیادی منتظریم، حدودا...
چند دقیقه. تلفن زنگ می زند سلام، مسکو. مامان، مامان-
زود بیا دلمان خیلی برات تنگ شده از شما ممنونم به خاطر

بسته سوسیس رو گرفتیم داشتیم میخوردیم. ما به چیزی نیاز نداریم
منتظرت هستم زود بیا ما تماس را از دست داده ایم سه
دقیقه تمام شد یک تماس دیگر زن می گوید
چقدر برای مامانم بپردازم گران است. اما شنیدیم...

صدای مامان را شنید بریم خونه. من نمی توانم تا 8 جولای صبر کنم، مامان می آید.
مامان داره میاد

به جاما
رعد و برق در حال حاضر گذشته است، ما می توانیم برای قارچ. آنها تصمیم گرفتند
برای رفتن به جنگل، برای گرفتن جاما. بیا بریم. همه چیز بیش از حد رشد کرده است، چمن تا کمر است.

خوب است، تراکتوری رد شده، مسیری دیده می شود. و چهل سال پیش
چهل سال پیش اینجا خانه ای بود. یک باغ سبزی، یک باغ میوه. خانواده جاما اینجا زندگی می کردند. گرمه.

من سایه می‌خواهم، اما در سراسر میدان قدم می‌زنیم. به درختان توس می رسیم. برو
همانطور که مادربزرگم به من یاد داد می گویم. جنگل ها چوب هستند، استاد یک هودج است.
... مالک یک کوهنورد است. به من کمک کن تا جمع شوم، من هیچ کس، هیچ جانور جنگل را نمی بینم.
نه جانوری در جنگل، نه انسان شرور. می ایستم نگاه کنید: یک قارچ.

بوته؟ نه - یک سفید! اولین بولتوس این
تابستان امسال زیبایی! می توانیم به سرخ کردن سیب زمینی برگردیم.

ابر
امشب باد از پشت جنگل وارد شد و بود

یک ابر بزرگ آبی ظاهر شد. با بزرگی به ما نگاه کرد
با چشمان درشت درخشان و خرخر. وحشتناک بود.

چراغ را خاموش کردیم. ابر نزدیک تر می شد. چه باید کرد؟ رفتم بیرون
به خیابان آمد و ابر از جنگل تا هاتا عبور کرده بود. مثل سگی که کتک خورده...

سگ، دیگر ترسناک نبود، چشمانش به سختی بود
و در راه رنگ خود را از دست داده بود. او به صورتی مایل به خاکستری تبدیل شده بود.

غرغر کردنش متوقف شده بود و آرام می رفت. روشن شد
چراغ ها روشن داره راحت میشه دیگر از بزرگ ها نمی ترسید
ابرهای سگی دیگر ما را نمی ترساند. رفته...

bottom of page